روزي روزگار ي، نجار پيري به نام ژپتو زندگي مي کرد که آرزو داشت پسري داشته باشد. روزي او يک عروسک خيمه شب بازي ساخت و اسم او را پينوکيو گذاشت. پيرمرد در دلش آرزو مي کرد که اي کاش اين عروسک يک پسر بچه واقعي بود. در همان شب يک پري مهربان به کارگاه نجاري ژپتو پير آمد و تصميم گرفت تا آرزوي او را برآورده سازد.
او با چوب دستي طلائي خود به آن عروسک چوبي زد و دستور داد تا آن عروسک جان بگيرد و در يک چشم به هم زدن پينوکيو جان گرفت. پري مهربان به پينوکيو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداکاري باشي، روزي تو يک پسر واقعي خواهي شد. سپس پري رو به جيرجيرک روي تاقچه که اسمش جيميني بود کرد و گفت از اين به بعد تو بايد مواظب رفتار پينوکيو باشي و به او خيلي چيزها ياد بدهي
اين در خواست خيلي بزرگي از جيميني بود او مي بايست مثل وجدان پينوکيو عمل مي کرد و به او ياد مي داد چه جيز خوب است و چه چيز بد. صبح روز بعد وقتي ژپتو پير عروسک خود را جان دار يافت بسيار خوشحال شده و او را راهي مدرسه کرد و به جيميني گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پينوکيو بجاي رفتن به مدرسه به چادر خيمه شب بازي رفت.
رئيس عروسک گردانها که مرد شيطان صفتي بود با ديدن پينوکيو به او قول داد که او را معروف کند و پينوکيو با خوشحالي به صحنه نمايش رفته و شروع به رقصيدن و سرگرم نمودن حاضرين کرد اما بعد از نمايش عروسک گردان بد جنس پينوکيو را در يک قفس زنداني نمود. شب هنگام پري مهربان پيدا شد و به پينوکيو گفت : که چرا به مدرسه نرفته است.
پينوکيو به پري دروغ گفت و گفت که او را دزديده اند و به اينجا آورده اند ناگهان بيني پينوکيو شروع به د راز شدن کرد. پري به او لبخندي زد و گفت : پينوکيو تاوقتي که دروغ بگويي بيني تو همچنان دراز مي شود. بالاخره پينوکيو به پري راستش را گفت و بيني اش به جاي اولش برگشت. پري به پينوکيو گفت : اين بار تو را مي بخشم. اما اين آخرين بار است و يادت باشد تا پسر خوبي نباشي هميشه يک عروسک چوبي باقي مي ماني و تبديل به يک بچه واقعي نمي شوي.
روز بعد پينوکيو در راه رفتن به مدرسه دليجاني را که پر از بچه هاي شاد و شيطان بود ديد که تعداد زيادي الاغ غمگين آن را مي کشيدند و راننده دليجان به پينوکيو گفت : با ما به شهر اسباب بازي ها و شادي ها بيا. و از صبح تا شب بازي کن و شاد باش. پينوکيو با ديدن آن همه بچه هاي شاد و شنيدن اين پيشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جيميني سعي کرد او را منصرف کرد او راد منصرف کند فايده نکرد
پينوکيو سوار دليجان شده و با آنها به شهر اسباب بازي ها رفت. او و بقيه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازي و شادي بودند که متوجه اتفاقات اطراف خود نمي شدند. تمام بچه ها در آخر شب کم کم تبديل به الاغ مي شدند. گوشهاي آنها دراز شده و دم در مي آوردند. جيميني و پينوکيو بعد از فهميدن اين موضوعاز آن سرزمين پا به فرار گذاشتند اما وقتي پينوکيو به خانه برگشت ژپتو را آنجا نديد
خيلي نگران شد کبوتر کوچکي که روي درخت حياط خانه ژپتو لانه داشت به پينوکيو گفت : که ژپتو براي پيدا کردن او به دريا رفته است. پينوکيو ناراحت و نگران بلافاصله قايقي ساخت وبه دريا رفت. ژپتو پير که در دريا توسط يک نهنگ بزرگ بلعيده شده بود در شکم نهنگ زنداني بود و پينوکيو هم در رديا توسط همان نهنگ بلعيده شد. آنها در شکم نهنگ يکديگر را يافتند.
ژپتو از ديدن پينوکيو خوشحال شد و شروع به شاداماني کرد. پينوکيو هم از ديدن ژپتو بسيار خوشحال و شاد شد ولي آنها در شکم نهنگ گير افتاده بودند. تا اينکه پينوکيو فکري به خاطرش رسيد. او شروع به روشن کردن آتش کرد و دود آنرا با لباسش به سمت بيني نهنگ فرستاد. اين کار باعث عطسه نهنگ گرديده و آنها به بيرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پينوکيو و ژپتو از شکم نهنگ نجات يافتند و موجهاي دريا آنها را به طرف ساحل آورد.
اماپينوکيو زنده به نظر نمي رسيد و از پشت بر روي شنهاي ساحل افتاده بود. ژپتو با چشم گريان پينوکيو را بغل کرده و در تخت خواباند و سپس رو به آن کرده گريه کنان گفت : پسرم تو به خاطر من جان خود را به خطر انداختي تا مرا نجات دهي و اکنون ديگر زنده نيستي. ناگهان پري مهربان ظاهر شد
و رو به عروسک چوبي که بي جان افتاده بود کرده و گفت : پينوکيو تو پسر خوبي بودي، راستگو، مهربان و فداکار و حالا آرزوي ژپتو برآورده شده و تو تبديل به يک پسر بچه واقعي مي شوي. بيدار شو. پينوکيوچشمهايش را باز کرد و ديد که تبديل به يک پسر بچه واقعي شده است. ژپتو با ديدن اين منظره بسيار خوشحال شد و اشک در چشمهايش حلقه زد و پينوکيو را بغل کرفت. از آن به بعد پينوکيو و ژپتو سالها با هم به خوبي زندگي کردند